سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دشمن ترینِ بندگان نزد خداوند سبحان، کسی است که جز در اندیشه شکم و شرمگاهش نیست . [امام علی علیه السلام]

منتظر کوچک

 
 
غریبانه(جمعه 86 شهریور 30 ساعت 10:16 عصر )

دوستش داشتم ، ناخودآگاه دوستش داشتم ، بی آن که بدانم برای چه.

هر بار از کنارش رد می شدم ، قلبم توی سینه به درد می آمد.نبضم تندتر می زد.نمی دانستم چرا؟؟؟ نمی دانستم چه چیز میان من و اوست ، تنها می دانستم اشتیاقی غریب مرا به سمت او می کشاند، اشتیاقی گنگ که از سرچشمه آن هیچ نمی دانستم..

 

میان کوچه بود ، تکیه به یکی از دیوارهای قدیمی محل . با آن سادگی ، عجیب میان هم نوعان آهنی اش دوام آورده بود. بعضی ها انگار با اکراه از کنارش رد می شدند ، چپ چپ نگاهش می کردند ، من اما بی تاب برای یک لحظه گذر از مقابلش بودم ، بی تاب سادگی غریبانه اش ، غریبانه... غریبانه... چقدر این صفت برازنده او بود.. چقدر این غربت ، در آن نمای چوبی آشنا بود ، آشنای غریب. انگار آن دورها ، خاطره ای ، حادثه ای ...

 

نمی دانم یک چیزی با او در ارتباط بود.چیزی که بیش تر از همه ، تداعی غربتش عذابم می داد ، چیزی که با ورود به آن کوچه و نزدیک به او ،‌سایه محوش را روی ذهنم می انداخت...

 

با من بود ،‌ جدا نبود از من. آن شب توی صفحه تلویزیون بود که دیدمش ، میان شعله هایی که دورش را گرفته بودند ، خودش بود و غریب تر از خودش. خودش بود و آشنا تر از آن که بود...

 

شعله ها زبانه می کشیدند ، می سوخت و هم چنان ایستاده بود ، همه جا پر از شکوفه های یاس بود ، پر از شکوفه های خونی یاس. سواران سرخ پوش ، شمشیر به دست ، یاس ها را لگد مال می کردند. نمی خواست بگذارد یاس ها بیشتر از این لگدمال شوند... نمی خواست حتی دستی به گوشه آن چادر برسد.

 

داشت می سوخت ، غریبانه داشت می سوخت ، غریبانه... غریبانه......

بلند شدم. پا به کوچه گذاشتم. نمی دانستم چه کنم ، فقط می دانستم که باید بروم . از خیابان ها انگار فقط آن را که به او منتهی می شد می شناختم. تنها تصویر او در ذهنم بود ، و آن یکی خودش بود و نبود ، آن یکی که میان شعله ها ... از خیابان ها گذتشم ، از آدم ها ، ماشین ها ، ساختمان ها ... و از آن کوچه ، ... نبـــــــود..

 

میان کوچه تکیه به دیوار قدیمی نبــود. هر جا که دیدم نبود... با آن سکوت همیشگی اش نبود... با آن سادگی غریبانه اش نبود ، تنها سر و صدای بلدزری می آمد که پشت دیوار قدیمی همه چیز را آوار می کرد داشت ویرانم می کرد...

 

نیش خند درهای آهنی که شقیقه هایم را به درد آورده بود ، ویرانم کرده بود....

 

مجله دیدار – حمیده رضایی (باران)







بازدیدهای امروز: 37  بازدید

بازدیدهای دیروز:1  بازدید

مجموع بازدیدها: 14833  بازدید


» لینک دوستان من «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ ? «
» اشتراک در خبرنامه «